۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

آدم باید دونبال آرزو‌هاش بره

۱۰ سال پیش که برادرم موسیقی راک و متال گوش می‌داد من جذب این موسیقی شدم.
تصمیم گرفتم برم گیتار الکتریک یاد بگیرم، اما بخاطر برخی شرایط خانوادگی و شخصی نتونستم.
برای همین اون موقع دونبال رپ رفتم.
رو بورس بود، طرفدار داشت، خاص بود.
یکم که باهاش درگیر شدم دیدم نه، اون جوابی که من می‌خوام رو نمی‌ده.
یعنی به بیراهه کشیده شد موسیقی رپ!
دامبولی شد به قول امروزی‌ها!
گذاشتمش کنار.
دوباره به موسیقی راک و متال علاقه‌مند شدم.
الان بعد از ده سال دارم می‌رم دونبال آرزوم!
گیتار الکتریک.
الان برام سخته که دوباره بخوام برسم به اون مرحله که ده سال پیش می‌خواستم بهش برسم.
به دلایل مختلف
دیگه اون ذوق ده سال قبل و ندارم، اما می‌خوام تمام تلاشم رو بکنم که بهش برسم.
آدم همیشه باید دونبال آرزو‌هاش بره.
حتی اگر خیلی دست نیافتنی باشن
حتی الان پول خرید بند و بساطشم ندارم.
آپلی رو از یکی بگیرم
گیتار و از یکی دیگه
شروع کنم
ادامه بدم
تا ببینم اگر می‌تونم از خیلی چیزای دیگه بزنم تا بتونم چیزی رو که می‌خوام رو بگیرم
امیدوارم موفق شم.
موفق شدن سخته، اما خیلی خیلی خیلی شیرینه.
خیلی شیرینه.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

چوب را بکش


مورچه ها هر روز وقتی در مسیر انبار دانه ها رو حمل می کردند
مجبور بودند دور چوب مقدس
دور بزنند
گاهی مورچه ها برای چوب مقدس دانه ها را رها می کردند
و ساعت ها به زمان کاریشون اضافه می کردند تا دانه تازه ای برای انبار پیدا کنند
اوایل از روی اعتقاد خودشان این کار را می کردند
اما به مرور تبدیل به قانونی شد که باید به اجبار آن را رعایت میکردند
سال ها بود که این روش را به کار میبردند
بار ها شده بود مورچه های روشنفکر بی سر صدا
راه خود رو کج کنند و دور اضافه به دور چوب مقدس را نزنند ، دانه را رها نکنند و به مسیر خود ادامه دهند .
اکثرن گم میشدند و راه انبار را پیدا نمی کردند و در بی نشانی میمردند
آنان که گم نمیشدند و مسیر انبار را پیدا میکردند
توسط مورچه های سرباز دستگیر میشدند
توهین به چوب مقدس کم از توهین به ملکه نبود
اما یکروز سرد زمستانی
در حالی که برف همه جارا پوشانده بود
تک مورچه جوانی ، وقتی مورچه های سرباز از وی خواستند دانه اش را پای چوب مقدس رها کند و دونبال دانه ی تازه ای برای انبار باشد ، از وضعیت موجود خسته شد
فریاد بر آورد
دانه را رها نکرد مسیر را ادامه داد
چوب مقدس را دور نزد
مورچه های سرباز وقتی وضعیت موجود را دیدند
به وی حمله ور شدند
آخر تا به امروز کسی علنن اینگونه به چوب مقدس توهین نکرده بود
مورچه های دیگر همه ایستادند
به صحنه رو به رو خیره شدند
وقتی مورچه ی مذکور مرد به راه خود ادامه دادند
اما این تازه آغاز ماجرا بود
هر روز یک مورچه راه مستقیم را ، به دور زدن به دور چوب ترجیه میداد
سربازان هم همگی به وی حمله ور میشدند
وضعیت بدی فضای اجتماعی مورچه ها رو فرا گرفته بود
ملکه سخنرانی های متعددی درباره چوب مقدس می کرد
حتی تصمیم گرفت برای خواباندن جو موجود ماهی یکبار خود بدور چوب مقدس دور بزند ودانه ای را به صورت نمادین پای چوب مقدس رها کند
اما فایده ای نداشت
کم کم مورچه های بیشتری راه خود را کج میکردند
در آخر
پیرترین مورچه کارگر
دانه ی خود را برداشت
فریادی بر آورد و مسیر خود را کج کرد
مورچه های سرباز وقتی خواستند به وی حمله ور شوند
با انبود مورچه های جوانی مواجه شدند که دور تا دور مورچه ی پیر را گرفته بودند
صد و یک مورچه
یک پیر و صد جوان
هر روز مسیر دیگری را برای رسیدن به انبار استفاده می کردند
کم کم حلقه ی صد نفر و پیر مورچه ها ، به حلقه آزادی معروف شد
هر روز تعداد بیشتری از مورچه به آن ها میپیوستند
کم کم حلقه آزادی توسط ملکه به رسمیت شناخته شد
همه ی مورچه ها به جز اندکی مورچه ی سنتی راه جدید رو پیش می گرفتند
تا در یک روز پاییزی
مورچه پیر آخرین دونه ی خویش را فقط توانست تا نزدیکی انبار ، به بالای تپه ای خاکی برساند
دانه را همانجا رها کرد و مرد
از آن روز به احترام مورچه پیر هر روز مورچه های جوانتر
دانه ای را در آن تپه جا میگذاشتند
سال ها گذشت و مورچه ها
به تپه ی خاکی
تپه مقدّس گفتند

پوریا کاف

۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

من ، شب و نازنین

پیش نویس : این مجموعه خیلی وقته که توی ذهنم طراحی شده ، دیشب به دلیل یسری اتفاقات به روی کاغذ آوردمشون

مجموعه کوتاه " من ، شب و نازنین "
(1)
شب
این موجود تاریک
احمق هایی که فکر میکنند
نازنین ما
شیطانیست
تاریک است
مخوف ،
ابلهان ،
فرشته است!!
نمیبینید ؟
حلقه نورانی بالای سرش را ؟
(2)
نازنینم
بکنارم بیا
بیا
بیا تا با هم به تماشای این سیاهی بنشینیم ،
این حجم مه آلود را میبینی ؟
آن طرف تر را چه ؟
خوف شب را میبینی !؟
توطئه است
چشمانت را ببند
با قلبت نگاه کن
خوفش ، خیالیست ،
برای آن هاست
نه برای من
نه برای تو
آن ها در شب مرگ خورشید را میبینند
من اما در شب
تولد دوباره ماه را میبینم
(3)
اگــــــه یــــــروزی نـــــوم تو ، تــــو گــــــوش من صـــــداکنه....
غمت اما نرفته بود
که باز بخواهد من را مبتلا کند
غمت همیشه با من بود
تو خود رفتی
اما غمت همدمم شد
آن زمان که از خورشید نفرت داشتم
در آنجا که حتی
از سایه خود ترسیدم
غمت بود که همراهم بود
در کوچه های روشن از نور مهتاب
غمت بود که سایه ها را فراری داد
قاصدک هربار که میآید
نه از برای من
که برای غمت پیغام میآورد
اگر قاصک ها نبودند
شاید غمت سال ها پیش ترکم کرده بود
قاصدک ها را دوست دارم
قاصدک ها را دوست دارم
(4)
هوووووو
هوووووو
چی
چی
سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
می شنوی نازنینم
قطارم نزدیک است
من تنها مسافرش نیستم
صورتک های خسته ی دیگری نیز
از پنجره های یخ زده اش
به طلوع مهتاب خیره اند
میبینی ؟
خاطراتم به بدرقه ام آمادند
تو که من را میشناسی طاقت خداحافظی ندارم
از اینجا دورشان کن
هوووووو
هوووووو
چی
چی
سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
(5)
"از شب میترسم"
هیــــــس
اینطور نگو نازنینم
شب زنده است
احساس دارد
میفهمد
ابر ها رو نگاه کن
با تو حرف میزنند
به آسمان نگاه کن
آن حجم تیره را میبینی
ترسناک است ؟
چشمانت را ببند
با قلبت بنگر
دست دوستی به سویت دراز کرده
میبینی ؟
(6)
"فانوس را نمیبری ؟"
میترسم
"چرا؟"
غول به دونبالم میآید
"کدام غول ؟ خیالاتی شده ای ؟"
ماه امشب به کمک میآید
از دنیای سایه ها نگهبانی را در کنارم میگمارد
فانوس ها از دنیای خورشیدند
خیانت کارند
جلوی پایت را روشن میکنند شاید
اما پشت سرت
به انتظارِ غفلتت
به دونبالت می آیند
تا تو را در خود حل کنند
وابسته ات می کنند
به پوچی حجم
نور
بالاتر از سیاهی
مگر نازنینم رنگی میشناسی ؟
(7)
" کی می آیی ؟ "
آن زمان که خورشیدغروب کند
" کجا میروی ؟"
به دیدار ماه
" باز هم ؟"
باز هم
" چه دارد مگر اون قله ی سرد متروک ؟ خیال بعثت داری ؟ "
آرامش واقعی دارد نازنینم
آنقدر که می توانی با ماه صحبت کنی
بالاتر از آن
به آغوشش کشی
آری
اگر این احساس را داشته است
اگر او نیز ماه را در آغوش کشیده است
من نیز. . .
مبعوث شده ام
" خیال خیانت داری ؟"
صدایت چرا میلرزد ؟
نازنینم
بعد از شب تورا میپرستم خوب است ؟
" بعد از شب "
او هم اول خدایش را پرستید
یادت رفته ؟
مبعوث شده ام
(8)
" امروز کدخدا آمده بود برای دیدارت ؟ "
چه کار داشت ؟
" می گفت داروغه تو را دیده است که دیوانه وار در دشت بالا پایین میپری "
ولشان کن نازنینم
این مردمان نسیم شبانگاهی را ندیده اند
که چگونه سمفونی عاشقانه مینوازد
مگر می توان به سازش نرقصید ؟
(9)
" چه بـــــــود ؟!!! "
زوزه ی گرگان بود نازنینم
نترس
" نکند باز به ده حمله کرده اند !؟ میترسم !! "
با ما کاری ندارند
نسیم راه نماییشان است
به دیدار معشوق میشتابند
" چه می کنی ؟؟ به کجا میروی ؟؟!! "
به دیدار معشوق
" تکه پاره ات می کنند!!؟؟؟ دیوانه نشو !! "
گرگ ، عاشق را نمیدرد
عاشقان با گرگ میرقصند
نسیم را به آغوش میکشند
معشوق منتظر است
ماه را نمیبینی ؟
کامل است
پرنور
معشوق منتظر است
(10)
" نمی آیی ؟ "
نه
" .... "
باز چه ؟
" مردم فکر می کنند دیوانه ای ؟ "
تو چه فکر می کنی نازنینم؟
" تو که عاشق شب بودی ؟به جشن بیا ؟ اگر من ازت بخواهم چه ؟ "
عاشق شبم
آری
اما در جمع این مردمان
به دور آتش نمی رقصم!
اینان بویی از شب نبردند نازنیننم !
اینان تنها خودخواهند
نمی خواهند لحظه ای در تارکی غرق شوند
می ترسند
" نمی آیی ؟"
برویم
" به جشن می آیی ؟؟؟؟"
به جشن میبرمت
این که تو می نامی جشن نیست
سوگواری غم انگیزیست برای خورشید
با من بیا تا جشن را
در کنار آن برکه در میانه ی جنگل
آنجا که ماه واضح تراز آسمان پیداست
به تو نشان دهم نازنینم
با من بیا
(11)
" بیداری ؟ "
آری
" به دیدار معشوقت نرفته ای ! پشیمانی ؟ "
برای چه ؟
" آخر... مانده ای .آسمان صاف است ! نمیروی ؟ "
میروم
پلک هایت که آرام گرفت
میروم
" پلک های من ؟ چه شده است به فکر منی ؟ تا خود صبح باز نگه شان میدارم ... "
همیشه بوده ام
با ماه از تو سخن میگویم
با ساز باد
به یاد تو
گرگ ها را میرقصانم
" بمان ! یک امشب را"
ماه منتظر است
دلتنگ توست
" دیوانه ای"
عاقلان دانند...
" برو ، فرج نزدیک است... "
(12)
آمدی
" منتظرم بودی مگر ؟"
آری
" سرد است ، آغوشت جایی برای من دارد ؟ "
همیشه نازنینم
همیشه
" این بالا ، دهکده معلوم است !
کدخدا و داروغه آمدند نزدم در خانه !
میگویند شبانه باید بروید ... "
خیلی وقت است رفته ام
" می گویند خطرناکی ! نان آورده ام "
خطرناک ؟
خطر چیست ؟
از چه میترسند ؟
از کنار رفتن پرده ها؟
" پسر کدخدا دیشب را دردشت گذرانده ، می گویند تا صبح با خود میرقصیده است . مردم تو را مقصر می دانند"
دیدمش
پسرک عاقل شده است
" کی برویم ؟"
کجا ؟
" از این شهر ، داروغه در خانه سرباز گمارده "
من خیلی وقته رفته ام
نمیبینی نازنینم ؟
پیش من بیا
مسیر نسیم شبانگاهی را دونبال کن
گرگ ها نگهبان تو اند
هم مسیرت میشوند تا به پیش من بیایی
" با بدنت چه کنم ؟ شبانه زمین را بکنم ، داروغه خیال بد می کند "
رهایش کن
مسیر باد را دونبال کن
بیا پیشم نازنینم
بیا
پایان
‌‌‌‌‌‌
‌نوشته شده توسط پوریا کاف ( دلقک )
هفتم فروردین نود و یک

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

باهاس خاطر نشان کنم که

اگر گریه چاره است ، این همه اشک و آه و غم و اندوه ، کجا مارا برده است ؟ جز بر سر خاک سرد و خالی از او !!

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

در راستاي ولنتاينتون يا سپندارمذگانمون (با کمي تاخير )

بمالم
بیایم
در تنهایی
می مانم
نه مخاطبی که
شکلاتی بدهم
نه همسری که شاخ گلی بدهم
آنچنان پولی هم ندارم که برای مادرم
کریستالی ، فیلانی ، بخرم
قحطی زده است در دلمان
جز کمی خاطرات کیلی
چیزی نمانده است در ذهنمان
خلاصه که بروید
عشق و حالتان را بکنید
مبادا به تنهاییمان
فکری کنید
همینگونه که هستیم
راحتیم
نه پول اضافه ای داریم که دورش ریزیم
نه کیونش را داریم که راهی گزیم ( برگزینیم )
شما باشین و ولنتاینتان
ما نیز میمانیم و وِلِش تایممان :)
در تنهایی با دست راستمان :ی



+ یکم زود زدم این پست رو عاره ؟

خيلي سخت آپ مي کنم اينجارو

نظرم به عمه‌ي آقاي فيلترچي نزديک تر است
البته نظر عمه ي آقاي وي پي ان فروش هم قابل تعمله

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

دلقک 3:53 صبح چهارشنبه 12 بهمن ماه

فايل صوتي

من
دلقکی هستم
نالان
از آفرینش
موجودی به پلیدی انسان
دلقکی مست از جانی واکر نیمه خالی
کنج دیوار
دلقکی خفه از دود سیگار
من دلقکی هستم
بی پناه
که دیگر توان خنداندن دیگران را ندارم
دلقکی هستم
بی آزار
چشم از همه بسته
نا امید
تنها
من به اندازه شیطان
در ابتدای آفرینش انسان
تنهام
خسته ام
من
به اندازه
فارست گامپ
به اندازه تمام قدم هایش خسته ام
من اما همچون هدایت نه به مرگ می اندیشم
و نه همچون سپید برفی به زندگی
من مانده ام
از این و آن
میانه ی راه
معلق
بی هدف
بی تفاوت
زندگی تلخ است
قهوه ام را بی شکر می نوشم

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

بدبخت ميميري

پسرم سيگار نکش ، ميميري با اين ريه ات :|
پسرم اينقدر به غذات نمک نزن ، رگاي قلبت بسته ميشن
رفيق چرا اين قدر مشروب مي خوري ؟ کبدت بگا نره يوخ ؟ ميميريا !
گوساله چشمات و وا کن خوبه زيرت بگيرم هم تو بميري هم من بدبخت شم ؟
اين قرصارو که مي خوري رفيق ضررش زياده ها ، مطمئن نيست ، ميميري :|
آلوده گي هوا ، پارازيتا و الخ
چرا ما نميميريم ؟؟
چرا فقط قرار زجرکش شيم ؟؟
چرا تخم خودکشي نداريم ؟؟؟

پورياي عزيز ، پورياي گرامي

 باز .... باران .... از يک شعر بلند :
 
یک نفر به باران بگوید

اینقَدَر غمگین نبارد،

ببارم

تمام آسمان را سیل می برد

------------------------------
 دوراهي :
گاهی
بین ِ نوشتن ِ نامه وُ شعر
آنچنان در می مانم
که قلبم یاد ِ درد ِ "همیشه همراه"  َش می افتد.
سردرگمم
نه کسی را دارم که نامه را باز کرده، بخواند
نه کسی که شعرم رابوسیده، به آغوش کـِـشد!
تنهایی غم انگیزترین اتفاق ِ جهان است
و طوفان ِ نوح سرآغاز ِ همه ی قهرهای دنیا؛
خدایا! تو مسئولی!
+ هر دو کار از دوست عزيزم پوريا هست که با صداي داغونم براي اينکه ابراز ارادتي کرده باشم بهش بازخواني کردم ، اميدوارم ناراحت نشه :)

نا اميد نشين هيچ وقت

من تو خيلي از ميتينگاي بينام و نشان روزهاي مابين 23 خرداد 88 تا 25 بهمن 89 حضور داشتم
روزاي خوبي نبود
بدترينش آخريش بود
که ديگه نا اميد شدم
نا اميدي خيلي بده
نا اميدي سمّه
ازرگت وارد بدنت ميشه
تا قلبت و سياه مي کنه
بالاتر از سياهي مگه رنگي هست
به همون غلظت
به همون غلظت
به همون غلظت لعنتي

براي گرگي خوش رقصيد

فايل صوتي
به ياد بيار
به ياد بيار
25 بهمن را
به ياد بيار جمع تنهايمان را در آغوش زمستان
با چشمايي نگران
بغض آلود
براي جماعتي
بي فکر
بي تعصب
بي غيرت
به ياد بيار رشادت هايمان را
در دل خيابان
به ياد بيار بي کلّه بازي هايمان را
به ياد بيار زمزمه هايمان را . . .
سر اومد زمستون . . . .

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

پلاس

با توجه به ميل هايي که برام مي آد از منشن شدن
و خبرايي که يکي از دوستان بهم داده
خب انتظار نداشتم ولي خيليا ناراحت شدن از رفنم
يعده عم فکر کردن که بلاکشون کردم که بايد بگم نکردم
قرار نبود منشن بتونم بشم نمي دونم چطور منشن مي شم ولي خيلي ناراحتم مي کنه اينکه يعده شاکين ازم يا ميگن برگرد
آقا من خيلي دوست دارم برگردم ولي نميشه
باز بيام انگار خودم و گول زدم
عصبيم
خيلي ناراحت
دلم برا نوشته هاي خيليا تنگ شده ولي خو به همين دليل چند روز قبلش وبلاگ بچه ها رو گرفته بودم که بتونم بخونمشون که مع السف ( به قول ماديان ) هيچي نمينويسن توش :|
خيلي به سرم زد برگردم
ولي الان که فهميدم خيلي از رفقا بعد من رفتن اراه‌عم قوي تر شده برا بر نگشتن
خولاصه که از همه بد تر ميلايي بود که اومد و من نميتونستم جواب بدم :|
خيلي درد داشتن بخدا :|

Born to Die

آدما کلن دو دسته عن
دسته اول به دنيا اومدن که بميرن از درد و رنج دنيا
و دسته دوم

وزارت دفاع

اين رفيق ما رفته سربازي
ماها کلي ناراحت که اي بابا آخه چرا اينقدر سخت گيري و اين حرفا
بعد الان ديدمش ميگه افتادم وزارت دفاع خيلي خوبه اصن راضيم و اين حرفا
حالا اون برا اينکه ماها ناراحت نشيم و خودشو گول بزنه اين و گفته ولي خو آدم اينقدر بيجنبه يخته عم بايد غر بزنه به هر حال :|

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

چي ميشه کرد ؟

خبر رسيده پوريا صالحي و عليرضا خسروي عم نوت خدافزي زدن
به علاوه چند تا از بچه هاي ديگه
خوب شد زود تر رفتم که اين روزارو نبينم
اي روزگار . . .

de javu

ديشب وسط بازي بارسا رئال خوابم برد
بين دو نيمه
از خواب پاشدم به پدر گرام مي گم چي شد ؟ 2-2 شدن ؟
بابام ميگه خواب ديدي خير 2-0 جلوئه بارسا
بعد اومدم خوابيدم ديگه نمي تونستم ببينم
از وقتي پاشدم بابام راجع به وضيعت اقتصادي اجتماعي سياسي فرهنگي اسکار حتي داره ازم سوال ميکنه هعي
ميگه بگير بخواب شايد يچيزايي ديدي و اين حرفا
+ من که آرسناليم ولي هميشه از باخت ريال خوشال ميشم :ي

۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

V for Vendetta

من قول مي دم
اگر در صحنه آخر فيلم
به جاي اينکه ماسک هاشون رو در بيارن
يک دستشون و به سمت آسمون مي گرفتن و V نشون مي دادن
بدون شک اين بغض من که هر دفعه آخر اين فيلم خفه ام مي کنه تبديل به گريه مي شد ....

چه بر سر دلقک آمد !؟

چند سالي هست وبلاگ نويسي مي کنم
بعد از اينکه با گودر آشنا شدم
وبلاگ نويسيم افت کرد
تقريبن گرد و خاک گوشه گوشه وبلاگم و گرفته بود
يه مدت طولاني تو گودر سر کردم
خيلي خوب بود
با خيليا اشنا شدم که خوب بودن
زندگي داشتيم برا خودمون تا اينکه سه ماه بيست و پنج روز قبل گودر تعطيل شد
به طور کل تعطيل شد
از گودري که ما ميشناختيم فقط قسمت سابسکريب سايت ها و وبلاگاش با قي موند
بعد از تعطيلي گودر
به اجبار به پلاس مهاجرت کردم
به همراه خيلي از گودريا
چند دسته شديم يه دسته به کل رفتن
يه دسته اومدن پلاس
يه دسته هم رفتن توييتر
خب من تو توييتر در عين حال فعال بودم
تو پلاس اوايل به نام پوريا کاف فعاليت مي کردم
تا زماني که ديدم خيلي وض خراب اصن مثل گودر نميشه گفتم
نمي دونم چي فکر کردم که تغيير نام دادم به دلقک و عکساي خودمم پاک کردم
البته مي دونم چرا
چون تو گودر شما با نوشته افراد طرف بودين
ولي تو پلاس با شناسه و عکس افراد برا همين دلقک شدم
تا همين يکي دو روز پيش که ديدم کم آوردم
خيلي کم آوردم
کل زندگي مجازيم رو تو شبکه هاي اجتماعي به باد فنا دادم
پلاس رو پاک کردم
توييتر و دي اکتيو کردم
فيسبوک هم به همچنين
تو بلاگر قبلن به اسم دستنوشته هاي پوريا کاف فعاليت داشتم که خيلي کم بود چون نمي تونستم بلاگر و آپديت کنم الان هم به سختي اينکارو مي کنم
اما لازم بود که يک وبلاگ به نام شخصي داشته باشم
در عين حال در چندين بلاگ ديگه فعاليت دارم ولي اينجا تنها بلاگ با هويت واقعيم هست
تا ببينيم به کجا ميرسه